شعر و داستان

ساخت وبلاگ

روی دسته و پایه مبل ها تصویر یک پرنده ی بزرگ شبیه به سیمرغ کنده کاری شده بود.همین تصویر را هم قاب گرفته به دیوار زده بودند و هم زیر شیشه ی میز عسلی دیده می شد.

نه میز و صندلی بود نه فایلی و نه حتی قاب پروانه ی کسبی.هیچ چیز سر جای خودش نبود حتی قلب من که میخواست از سینه بیرون بزند.چقدر احقم!

چطور می شود که شرکت بازرگانی توی پس کوچه باشد آنهم بدون هیچ تابلویی؟اصلا چرا ارباب رجوع دیگری اینجا نیست؟چرا صدایم نمیکنند توی اتاق؟چرا؟چرا؟چرا؟

و هزار چرای دیگر که افتاده بود به جانم...

درد هم وقت گیر اورده بود ودست گذاشته بود روی شقیقه هایم.بدتر از همه اینکه میترسیدم حرفی بزنم یا سوالی بپرسم که دم غروبی توی ذوقشان بخورد و استخدامم نکنند.اشتباه کرده بودم،باید ادرسش را توی خانه میگذاشتم که مجتبی بداند کجا میروم شوهرم است اگه میفهمید نمیگذاشت تنها بیایم،حداقل اکرم را همراهم میفرستاد.آینه را از توی کیفم در اوردم.این که رنگ به صورت نداشتم جای خود راستش چشمانم هم اماده ی باریدن بود.

اگر بلایی سرم می اوردند که میفهمید؟همه اش یک شماره ی موبایل اعتباری ازشان داشتم.که شاید از همین حالا هم پرتش کرده باشند توی جوی آب.

توی همین وحشتها و میان سکته و غش بلاتکلیف بودم که از اتاق صدایم کردند.بلند شدم دسته ی کیفم را روی دوشم انداختم و مثل نوزاد ها محکم توی بغلم فشردمش و دویدم.نمیدانم چرا کیفم را محکم چسبیده بودم.من که جز آینه و لوازم ارایشم چیزی در آن نداشتم.

حیاط شرکت کذاییشان را چه وقت صندلی چیده بودند؟چه فرق می کرد؟من فقط باید میدویدم و فرار میکردم.

هنوز به دم در نرسیده بودم که دستی مردانه از پشت شانه ی راستم را کشید.بالاخره گرفتنم.حدسم درست بود قرار نبود زنده از آنجا بیرون بروم.میترسیدم سرم را بالا بگیرم.توی دست چپ قاتل یک کیک شکلاتی بود که با خامه رویش نوشته بودند سالگرد ازدواجمان مبارک.نکند میخواستند من را جلوی پایشان قربانی کنند...

مجتبی یک تکه ی کیک گرفته بود جلوی صورتم.

_عزیزم چرا از حال رفتی؟من ترسناکم یا خونه ی جدیدمون؟

شعر و داستان...
ما را در سایت شعر و داستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : اهورا دهقان ahura1 بازدید : 928 تاريخ : پنجشنبه 24 بهمن 1392 ساعت: 19:46

                                              داستان کوتاه

                                                                  سرنگ اضافی

ساعت هفت صبح سر خیابان منتظرت بودم تا تو بیایی و با هم برویم.به کجا؟این که مهم نبود فقط اینکه با هم باشیم برایمان کافی بود حالا میخواست جمشیدیه باشد یا دربند،پرواز باشد یا دانشجو،لاله باشد یا فشم.اما انصافا درکه بهشتی بود بهشت...

چقدر روی آن تنه درخت نشستم و تو روی پاهایم بودی؟ساعتها نگاهمان را به هم گره میزدیم و با صدای آب رود کنارمان  بدون انکه لبهایمان بجنبد عاشقانه هایمان را در وجود هم خالی میکردیم.

آخ که اگر دل و روده مان از گرسنگی به هم نمی پیچید متوجه نمیشدیم که نزدیک غروب شده و باید از بهشت برگردیم. بعد هم توی مترو علی رغم وجود صندلی خالی می ایستادیم تا وقتی شلوغ شد بتوانم در اغوشت بگیرم.

قرار ملاقاتهایمان را طوری ترتیب میدادیم که هر هفته دو روز کامل با هم باشیم اما این دو روز در برابر باقی روزها ثانیه بود در مقابل سال.

تا همین شنبه که مجبور شدم توی کمتر از دو دقیقه ببینمت آنهم جلوی در خانه تان.

-هوس دریا کردم مهران،اما زود برمیگردم.

توی چشمات خیره شدم.

-مممژده تتتته چشچشمای تو ددددریاست ،دددریا رو میمیمیخوا چکار؟

نوک انگشتات رو کشیدی زیر چشمام.

-اگه چشم من دریا داره چرا ساحل تو خیسه؟

تازه فهمیدم که نتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم

-میمیمیترسسسسم مممممژده!

-از چی؟من که نمیرم بمونم عزیزم.اصلا قرارمون اخر هفته بهشت درکه.خوبه؟

میدونستم به خاطر اینکه کسی از خانوادت تهران نمی مونه مجبوری بری.

بعد تو سریع رفتی تو خونه.حتی فرصت ندادی جواب بدم.

درست نبود که من زیاد اونجا بایستم نشستم پشت فرمون و حرکت کردم.چه رانندگی؟انقدر تو مسیر چشمام بارید که کم مانده بود یه پسربچه را زیر بگیرم.

آن شب تو پیام داده بودی:چهارشنبه درکه یادت نره!

اما زور قرص خوابهایم آنقدر زیاد بود که نتوانستم جوابت را بدهم تا صبح که گوشی تو خاموش شد.

حالا اینجا هستم مژده،کنار تو.راستش نتونستم خودم رو به دریا برسونم تا مثه تو...اما چند بسته قرص خواب، تیغ موکت بری و سرنگ با خودم آوردم که هر طور شده امشب کنار تو باشم.مگه خودت نمیگفتی تنهایی وحشتناکه.دارم میایم بهشت و درکش فرقی به حالم نمی کند.

                                                       تقدیم به مهربانی شما

 

شعر و داستان...
ما را در سایت شعر و داستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : اهورا دهقان ahura1 بازدید : 1558 تاريخ : سه شنبه 24 دی 1392 ساعت: 14:43

 بعد از تو 

به تمام زبانهای زنده ی دنیا سکوت کرده ام،سکوت...

شعر و داستان...
ما را در سایت شعر و داستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : اهورا دهقان ahura1 بازدید : 453 تاريخ : شنبه 24 فروردين 1392 ساعت: 22:07

سردسته ی شورشی ها

موهایش را می برد زیر روسری اش و با یک نفس عمیق مثل آبشار شُر شُر از زبانش حرف بیرون می ریزد. هیچ کلمه ای نمانده که نگفته باشد. سرت به بزرگی کره ی زمین هم که باشد پُر از حرف می شود.

چشمهایش را می دوزد به تو و مثل تیراندازها چله ی کمانش را تا آخر می کشد و تیرش را می زند وسط دو خال ابرویت.

تو بگویی حتی یک بار پلک بزند. این دستش را می آورد زیر چانه ات تا هم ازش بترسی و هم بفهمی چه می گوید.

اگر همه کارمندها مثل او بودند کارمن زار بود. آنوقت مدیریت یعنی مَسند کاغذی، یعنی کشک.

یکی، دوتا که نیستند؛ بیست و یک نفرند. با یکی باید تند و با تَشر حرف بزنی ! با دیگری کُند و با لبخند. با یکی هم باید تند و کند را قاطی کنی تا مغزش دستورات تو را صادر کند. غیر از این باشد باید همه ی در آمد فروشگاه را بدهی! آنوقت وضع شان خوب می شود و با کفشهای نو می گذارند و می روند.

 اَز این حرف ها که بگذاریم؛ با این تق و تق کفش هایش نمی توانم کنار بیایم. می آید که بدون در زدن بیاید تو و بگوید چه و چه وچه...

همه فکر می کنند  مدیریت یعنی اربابی که فقط بلد است باج بگیرد. یک بار همین سرتق گفت: « همه ی جونمون رو می گیری که بخوا ی دو هزار کف دستمون بگذاری. »

این شد طرز حرف زدن؟ شما که نمی دانید؛ اَگر بگذاری چرخ به دلخواه اینها همینطور تند بچرخد؛ همه چیز چرخ می شود توی هم. آنوقت مگر من مسئول نیستم؟ با همین دست راستم قسم خوردم که ترحم و دلسوزی را قاطی کار نکنم.

یک قل دو قل بازی که نیست. اداره ی یک فروشگاه شلوغ شهراست. یعنی هم فرهنگ بساز و هم اقتصاد را سرو سامان بده! آنوقت اگر خوب بلد باشی سیاست خرج کنی همه ی آدمها و چیزها به فایده ات می شود و غمی نداری که بخوری.

این دختر خوب بلد است شیطنت کند و مشتری را جذب کند. مشتری که بی جهت دست توی جیب نمی کند. غیر این باشد طرف صاف می ایستد و توی چشمهایت نگاه می کند و می گذارد و می رود. صد بار دیگر هم گفته ام؛ مدیریت یعنی سیاست مدرن.

روزهای نزدیک سال نو است و وضع قاراش میش تر شده. درست زمانی که فروشگاه باید روی چهار چرخ بچرخد و از زمین پول استخراج کند این دخترک دوباره زده به سرش. یک زهره چشم دوای کارش است تا هم او و هم باقی بیست نفر اندازه ی شصت و سه نفر کار کنند.

همین است. بخشنامه می کنم که اضافه کاری الزامی است. کهنه کار و جدید کار ندارد. ای وای شوهرم یا ای وای برادرم یا بچه ام یا آخ و آخ طاقت کار ندارد؛ نداریم.

شاید این دختر شر و شور با کلّه بزند توی صورتم. یا چشمهایم را در بیاورد. اما چاره چیست؟ شاید هم یک طوری توانستم سیمش را از پریز برق بکشم. باید فکر کنم...، خوب است پیشنهاد یک ماه حقول کامل یک کارمند مرد را به او بدهم. حتماً از خر شیطان پیاده می شود. آخر او را چه به خر سواری!

می گوید دنبال حقوق برابر است؛ خوب این هم حقوق برابر... شما بگویید؛ همین که از چهاردیواری بیرون آمده اند از سرشان زیاد نیست؟ خوب تا بیایند با مردهایی که همه ی طول تاریخ برده وار کار کرده اند یکسان بشوند؛ زمان می برد.

خوب است. دارد می آید. آه! این بار نیزه توی دستشگرفته است. قلمش را می گویم. شاید می آید روی پیشانی ام بنویسد: آدم رزل. بارها شنیده ام که پشت سرم همین حرف را زده است.

 فکر... فکر... فکر!همان پیشنهاد عالی است.

آمد؛ در نزده می آید داخل. انگار نه انگار من مدیرهستم!

صاف می ایستد و می گوید: «این همه درس نخوانده ام که حقوقم ضایع بشود. »

 می گویم: ادبیات که به دردی نمی خورد.

کف دستش را نشانم می دهد و می گوید: « چرا اندازه ی سه تا مرد کار می کنم؟ »

می گویم: مگه حقوق برابر نمی خواستید؟ این هم زمین می برد؛ خوب باید تلاش کنید!

دستی به موهایش می زند و می گوید: «زن یک جوریه که نمی تونه این همه سختی رو تحمل کنه. »

می گویم: سال جدید داره از راه می رسه؛ همه اش هم که اوضاع اینطور درهم و برهم نیست. قول می دم وضع کار بهتر میشه.

دست به کمرمی گوید: «آره با ندارم و ندارم و تعدیل نیرو، قراره وضع ایده آل تر بشه. ما کارمندهای زن همیشه حسرت کار درست و حسابی توی دلمون می مونه. »

چشمهای سیاهش از کوره در رفته اند. موهای خرمایی روی پیشانی اش، خیس عرق شده است.

به خودم می گویم: چرا حتی یک بار با مهربانی با من حرف نمی زند. چرا بخاطر مرتبه ی مدیریت من یک بار غمزه نمی آید؟ اینطور باشد دیگر مجبورم اخراجش کنم.

دوباره در باز می شود و یکی یکی کارمندهای زن وارد می شوند. وای خدای من! این یک شورش دسته جمعی است.

چه کسی می گوید مدیریت کار ساده ای است؟ بیاید این سردسته ی شورشی ها را آرام کند ببینم! می بیند که کار هر کسی نیست؛ مدیریت می خواهد. یعنی سیاست مدرن.

 

 تقدیم به شما

 

شعر و داستان...
ما را در سایت شعر و داستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : اهورا دهقان ahura1 بازدید : 1898 تاريخ : چهارشنبه 21 فروردين 1392 ساعت: 21:46

تعجبی ندارد که تو را لابه لای واژه هایم روی کاغذ می گذارم؛

 از دفترم که بیرون می آیی؛ کاغذ ها سفید می شوند و روزگارم سیاه...

 

شعر و داستان...
ما را در سایت شعر و داستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : اهورا دهقان ahura1 بازدید : 465 تاريخ : پنجشنبه 15 فروردين 1392 ساعت: 20:06